دختری اینجا می خواست آسمانش را با تو قسمت کند ؟

پشت کدامین لحظه بن بست جا ماندی تا ببینی

دختری اینجا می خواست در تنهایی خویش

 آسمانش را با تو قسمت کند ؟

وسعت آسمان تو آنقدر بزرگ بود که

حتی تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد ...

هیچ کس ندانست در بی پناهی شبهای تاریکم

چگونه قلبم پر از احساس وآسمانم پراز ستاره بود...

و من چقدر بر حقیقی بودنش برخود میبالیدم...

اما !

شاید که دیگر مهم نیست

که از تو گلایه کنم

دیگر از خدایم هم نخواهم پرسید

که چرا سهم من از این همه سکوت و گذشت وسادگی ...

چیزی جز سرکوب غرور

سنگسار احساس

و منطقهای بی دلیل نبود؟

من میروم تا در پس ستارگان خاموش خویش گم شوم

بی آنکه تو را در آسمان کوچکم گم کنم...

و دیگر هرگز

از تو نخواهم پرسید

که چــــــــــــرا

وسعت آسمان تو

آنقدر بزرگ بود که حتی

 تجسم آسمان کوچک من در آن گم شد؟

دیگر هرگز

نخواهم پرسید :

چرا ...

.

.

.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد